غزل
بیا صد سال دیگر بر حــریم من امـــارت کن
و هر چه خواستی با یک نگاه خود اشارت کن
بسوزانم میان اتش خشم ات… چون نمرود
و از خاکسترمن قصر هایت را عمارات کن
منم سرمایه ای مهر و محبت در همه عالم
حراج ام کن به بازار حریفان ات تجارت کن
کجای مذهب و دینت، ترا وادار میسازد
که با یار نخستین روزگار خود شرارت کن
بیا بگذار آزادم پر و بال مــــــرا مشکن
قفس بشکن مرا فارغ ازین کنج اسارت کن
اگر غیــــر از محبت با تو چیز دیگری دارم
حلال ات باد هر چه داشتم بردار و غارت کن
نگو من فتنه ام ، چون فتنه پیغمبر نمیزاید
تو ناپاکی به اشک چشمهای من طهارت کن
نعمت الله ترکانی
4 مارچ 2012
غزل
دوباره طلوع کن که شب از از پرتو رویت
یادی بُود از چشم تو و خــرمن مویت
هم آسیه هــم مــــریم و هم آمنه هستی
درگاه دعایی همــــگی هست بسویت
روشن نشود بی تو، جهانی که در آنیم
آینه تباری نظـــــری هر که بسویت
دانم که ترا هست نهــــایت نظر مهـــر
هر چــند نبُود باور دوستــان دو رویت
پرورده ای شیر تو بود عــــالم و آدم
قــــربان همه لطف تو و خاصۀ خویت
پیغـــمبر اگـــر زاد ولد بـود تـرا بود
آراستـــــه از حسن تو و خلق نیکویت
چهارم مارچ 2012
Posted by admin @ 12:56 pm
Schreibe einen Kommentar